سال نو مبارک   

 

  

هه

عکس العمل خانم ها در مواقع مختلف:
شوهر دیر از سر کار میاد.----------زن: معلوم نیست با کدوم دختری بوده
شوهر زود میاد--------زن: کار نمیکنه که
شوهر گرسنه است----------------زن: کارد تو شکمت بخوره
شوهر سیر است-----------زن: معلوم نیست با کی کوفت کرده
... ... شوهر میره خونه مامانش----------زن: فقط به فکر مامانشه
شوهر میره خونه ی پدر زن---------زن: باز دوباره رفتی یه جا تلپ بشی
شوهر ماشین میخره--------زن: فقط بلده واسه این چیزا پول خرج کنه
شوهر ماشین نداره------ زن: گدای خسیس یه ماشین نمیخره

:(

مغز انسان پر کارترین جای بدنه ۲۴ ساعت در ۳۶۵ روز سال و کار میکنه فقط وقتی  
 
متوقف میشه که ما وارد سالن امتحانات میشیم …

:)

بارون که میزنه آدم ناخوداگاه یاد سه چیز میفته: سهراب و شعرش قمیشی و صداش  
 
شهردار و عمش !!  
 
 

برگی از یک نوشته

گرگ باش. 

 

دشمن را بدر.  

 

دوست را بلیس.

 

ولی در برابر سگان ولگرد بی تفاوت باش.آنها با پارس کردن های

 

بیهوده زنده اند........  

:)

چارلی چاپلین میگه:  

 

 

اخر هر چیزی خوبه اگه خوب نشد هنوز اخرش نشده

داستان کوتاه

درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای  

 

اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.

 

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
 

او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی  

 

پیشخوان هتل میگذارد
 

و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.

 

صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را  

 

به قصاب می پردازد.
 

قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و  

 

بدهی خود را به او می پردازد............

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

دو خلبان نابینا که هردو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به  

 

سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به  

 

کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده  

 

ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و  

 

پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران  

 

خواستند کمربندهای خود را ببندند.

 

 در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه  

 

منتظر بودند، ......

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : “دوست داری  

 

روی زمین چه کاره باشی؟” گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد!  

 

چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت :  

 

حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!

 

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این  

 

چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار  

 

سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

 

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

لب لب لبه تو خیلی قشنگه !!!!!!!!

من لب زیاد دیده بودم : 

 

لب دریا 

 

لب ساحل 

 

لب خورشید 

 

لب سایه  

 

لب صدف 

اما این طوری شو دیگه نه .......................... !!!!!!!!!!!!!!!!!